کد خبر: ۷۴۴۴
۰۵ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۰۰

نجات‌یافتگان از اعتیاد هر چهارشنبه برای کارتن خواب‌ها غذا می‌پزند

اعضای سرای نجات‌یافتگان مولاعلی (ع) معروف به «سنا» سه‌سالی می‌شود که هر چهارشنبه گرد هم جمع می‌شوند و به امید نجات همدرد‌های سابقشان غذا می‌پزند.

هرازچندگاهی موجی می‌آید، در فضای مجازی درباره‌اش حرفی می‌زنیم، یکدیگر را متهم می‌کنیم، اما بعد‌از مدتی به‌یک‌باره همه‌چیز فراموش می‌شود. دوباره موجی می‌آید و ما را با خود می‌برد.

گویی همه مشکلات قبل تمام شده است. پدیده گورخوابی هم ازجمله این موضوعات بود که برای مدتی، همه رسانه‌ها را درگیر خود کرد، اما متأسفانه عمرش کوتاه بود و خیلی زود در گور خود دفن شد. ما به زندگی خود بازگشتیم و گورخواب‌ها هم به دور از چشم ما گوری دیگر برای خود کندند.

اما همه مثل ما نیستند؛ مردمی که روزگاری همدرد کارتن‌خواب‌ها و گورخواب‌ها بوده‌اند، به این راحتی نمی‌توانند آن‌ها را فراموش کنند. اعضای سرای نجات‌یافتگان مولاعلی (ع) معروف به «سنا» سه‌سالی می‌شود که هر چهارشنبه گرد هم جمع می‌شوند و به امید نجات همدرد‌های سابقشان غذا می‌پزند.

گاه شده که آنان خود گرسنه بوده‌اند، اما دست به این غذا نزده‌اند؛ شاید که بتواند یک نفر دیگر را نجات دهد. «سنا» یی‌ها پس‌از بسته‌بندی غذا‌ها به‌دنبال کارتن‌خواب‌ها به گوشه‌وکنار شهر می‌روند، آن‌ها را که یافتند، از زندگی خود برایشان می‌گویند. آن‌قدر می‌گویند تا بتوانند حتی شده یک نفر را راضی کنند به زندگی بازگردد. در یکی از این چهارشنبه‌ها ما نیز همراهشان شدیم.

 

از محبت خار‌ها گل می‌شود

ورود ما به سرای نجات‌یافتگان مولا علی (ع) هم‌زمان می‌شود با آمدن عباس؛ کارتن‌خوابی که دو چهارشنبه گذشته غذا دریافت کرده، با سنا آشنا شده و حالا به امید نجات، خود را از کال دروی به اینجا رسانده است. جواد او را به جمع معرفی می‌کند و «سلام عباس، خوش آمدی» اولین استقبالی است که لبخند را بر چهره سیاه و دودگرفته عباس می‌نشاند.

دو نفر زیر بغل عباس را می‌گیرند و می‌برند تا اول، رنگ دود را از چهره‌اش بزدایند و بعد کم‌کم دود را از ذاتش پاک کنند. سرمان را دوتادور حیاط می‌چرخانیم. دیگ بزرگی در گوشه حیاط زیر آلاچیق قرار گرفته و دو نفر مشغول ریختن روغن روی غذا هستند. آن‌طرف‌تر، یکی از بچه‌ها مشغول کوتاه‌کردن موی دیگری است.

چندان حرفه‌ای کار نمی‌کند و آثار رد قیچی بر مو‌ها نمایان است، اما هر دو از این کار راضی‌اند. سرم را که برمی‌گردانم، دو نفر دیگر را می‌بینم؛ یکی پایش زخم شده و دیگری دارد بر زخم او مرهم می‌گذارد. لب استخر هم چند جوان مشغول شستن استکان‌ها هستند. بیشتر که دقت کنی، می‌بینی همه در این سرا مشغول خدمت‌رسانی هستند. همین را هم شعارشان قرار داده و بر در و دیوار نصب کرده‌اند: «از محبت خار‌ها گل می‌شود».   

 

اعضای سرای نجات‌یافتگان مولاعلی (ع) هر چهارشنبه برای کارتن خواب‌ها غذا می‌پزند

 

کارتن‌خواب نیازی به غذا ندارد 

اعضای سرای نجات‌یافتگان مولاعلی (ع) از صبح مشغول پخت غذا هستند؛ یکی برنج پاک می‌کند و دیگری عدس‌ها را می‌شوید. آن‌ها که خود نیز با یک ظرف غذا پا به سنا گذاشتند، با جان و دل غذا می‌پزند، اما خوب می‌دانند این غذا‌پختن تنها یک بهانه است؛ آن‌ها غذا می‌پزند، نه به این نیت که شکم کارتن‌خوابی را سیر کنند؛ چرا‌که کارتن‌خواب نیازی به غذا ندارد.

آنچه او می‌خواهد، کمی امید و اعتماد است؛ بنابراین آن‌ها غذا می‌پزند، بسته‌بندی می‌کنند و می‌برند، تنها به این امید که یک آدم از گور برخیزد و دوباره متولد شود، یک زندگی از روی پله دادگاه برگردد، یک کودک کمتر یتیم شود و مهم‌تر از همه اینکه، یک خانواده دوباره خانواده شود.

آن‌ها قبل‌از آغاز مراسم، دست هم را می‌گیرند و شروع می‌کنند به دعاخواندن و خود را به پروردگار می‌سپارند و با مدد از او، شروع به ریختن غذا‌ها در ظرف می‌کنند. در آنی، ظرف‌ها بسته‌بندی و دورتادور استخر چیده می‌شود. حالا گروه آماده مراسم توزیع است.  

 

از سوراخی در دل زمین تا داخل شبکه اگوی فاضلاب!  

قطار زندگی مصطفی آذری، موسس سرای نجات‌یافتگان مولاعلی (ع) که خود نیز روزی در چنگال اعتیاد اسیر بود، تنها با اهدای یک ظرف غذا و اندکی محبت توسط یکی از مسافران قطار تهران-مشهد، دوباره به ریل بازگشت. حالا مصطفی با راه‌اندازی این مرکز قصد دارد همین نقش را در زندگی دیگران ایفا کند.

او هر چهارشنبه به‌همراه تیمی ۲۰ نفره از ساکنان قدیمی سرای نجات‌یافتگان مولاعلی (ع) که امروز زندگی موفقی دارند، چندتن از ساکنان فعلی، جمعی از خیّران و حامیان، به امید نجات کارتن‌خواب‌ها راهی می‌شود. ما نیز این چهارشنبه همراهشان می‌رویم. کال زرکش، اولین مقصد ماست.

از خیابانی که نام زیبای «نیلوفر» را یدک می‌کشد، عبور می‌کنیم و پشت آن با صحنه‌هایی روبه‌رو می‌شویم بسیار زشت و نازیبا. به‌محض رسیدن گروه، سروکله کارتن‌خواب‌ها پیدا می‌شود. از هرجا که فکرش را بکنی، می‌آیند.

برخی از داخل سوراخ‌هایی که در دل زمین حفر کرده‌اند، یکی از پشت دیواری خرابه و حتی از داخل لوله شبکه اگوی فاضلاب! بسیاری از کارتن‌خواب‌های اینجا مصطفی و گروهش را می‌شناسند. برخی ظرف غذا را می‌گیرند و می‌روند. برخی نیز مصطفی را به کناری می‌کشند و چیزی در گوشش می‌گویند. 

 

نجات‌یافتگان از اعتیاد هر چهارشنبه برای کارتن خواب‌ها غذا می‌پزند

 

برای دل‌خوشی ماست یا خودش؟

کنار زن میان‌سالی که به‌محض گرفتن غذا شروع به خوردن می‌کند، می‌نشینم. دستش پلاستیکی پر از کامواست. نوک انگشتانش تاول زده. به محض اینکه مرا می‌بیند، چندبار پشت سرهم می‌گوید: «خسته شدم، خسته شدم، خسته شدم.» بعد هم اشکش سرازیر می‌شود. کمی که آرام می‌گیرد، می‌پرسم: «از چه خسته شدی؟» می‌گوید: «اعتیاد، خانه‌به‌دوشی، بدبختی.»

بچه‌هایش ازدواج کرده‌اند. با صاحبخانه درگیر است. چند وقتی می‌شود او را بیرون کرده و از بی‌کسی راهی بیابان شده و شبش را همین‌جا در بیابانی پشت «نیلوفر» با شعله‌ای لرزان به صبح می‌رساند. می‌گوید: «خیلی گرسنه بودم. چند روزی می‌شد که غذا نخورده بودم. هر وقت غذا آورده‌اید، به‌موقع بوده.»

مصرفش متادون و شیشه است. حساب سال‌های اعتیاد از دستش در رفته. شاید ۱۵ سال باشد. چندبار در کمپ ترک کرده، اما دوباره گرفتار شده است. اسم مصطفی درویش را شنیده، اما فعلا نگران خانه‌اش است و می‌گوید به‌محض تعیین تکلیف برای ترک، پیش مصطفی می‌رود؛ نمی‌دانیم برای دل‌خوشی ما می‌گوید یا خودش.  

 

خاطره قدیمی و جبران محبت  

خاطرات مصطفی با دیدن خانه‌ای نیمه‌مخروبه زنده می‌شود. می‌گوید: «یک روز که به‌شدت گرسنه بودم، اهالی این خانه با اینکه خودشان وضعیت چندان خوبی نداشتند، به من غذا دادند.» حالا مصطفی در خانه را می‌زند. پسری کوچک در را باز می‌کند.

مصطفی را به خاطر دارد و به داخل دعوتش می‌کند. خانه‌ای است که به‌زحمت ۲ متر در ۲ متر است. دو دختر کوچک چسبیده به بخاری خوابیده‌اند. پس‌از گپ‌وگفتی کوتاه، از خانه‌ای که زندگی در آن به‌سختی جریان دارد، بیرون می‌آییم و سراغ مردگان متحرک را می‌گیریم.  

 

نجات‌یافتگان از اعتیاد هر چهارشنبه برای کارتن خواب‌ها غذا می‌پزند

 

هوا سرد شده؛ پتو یا لباس گرم به ما نمی‌دهید؟  

به بیابان دیگری در همان حوالی می‌رویم. دود آتش و سیاهی‌هایی که دور آن جمع شده‌اند، از دور به چشم می‌خورد. بیشتر از این، راه ماشین‌رو نیست. یکی از همراهان، ظرف‌های غذا را بالا می‌گیرد و کارتن‌خواب‌ها را به میهمانی فرامی‌خواند.

اول گویا در آمدن تردید دارند؛ مبادا تله باشد و بخواهند به‌زور ببرندشان کمپ. اما کم‌کم گرسنگی بر ترس پیروز می‌شود. دوسه‌نفری جلوتر می‌آیند و بقیه هم پشت سرشان. برخی سفارش فرزند و دوستشان را هم می‌کنند و چند پرس بیشتر می‌گیرند. بقیه، اما همان‌جا که غذا را می‌گیرند، می‌نشینند و شروع به خوردن می‌کنند.

فرصت خوبی است برای مصطفی تا بتواند با حرف‌هایش، چندنفری را به رهایی از چنگال اعتیاد ترغیب کند. از روی چهره می‌خواند که چه کسی به آخر خط رسیده و آماده رهایی است. کنار پیرمردی با چهره‌ای که از دود لاستیک سیاه شده است، می‌نشیند.

«خانم، پتو نمی‌دهید؟» چندباری که این صحبت تکرار می‌شود، مجبور می‌شوم آن‌ها را به حال خود بگذارم و به‌سمت خانمی برگردم که دست‌های سیاهش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «هوا سرد شده؛ پتو یا لباس گرم به ما نمی‌دهید؟» با این حرفش، گویی آب سردی بر تن وجان من می‌ریزد.

کاش لااقل چیزی همراه خود آورده بودیم و این درخواستشان را بی‌پاسخ نمی‌گذاشتیم. با شرمندگی می‌پرسم: «کجا زندگی می‌کنی؟» با دست، زمین‌هایی خالی را نشان می‌دهد و می‌گوید: «همین‌جا.» می‌پرسم: «خانه نداری؟» می‌گوید: «ستاد هم همین را به ما می‌گوید. ما را می‌زند و می‌گوید بروید خانه‌هایتان، اما خانه‌مان کجا بود!»

«کسی را نداری؟» سوال دیگری که چهره‌اش را باز درهم می‌کشد و می‌گوید: «سه دختر دارم. دختر بزرگم معتاد بود، اما خداراشکر شوهر که کرد، اعتیاد را کنار گذاشت. حالا دامادم اجازه نمی‌دهد به دیدنش بروم. حق دارد؛ می‌ترسد دوباره دخترم هم معتاد شود. دو دختر دیگر هم دارم که با دختر بزرگم زندگی می‌کنند. این غذا‌ها را گرفتم که بروم به آن‌ها بدهم. من هفده‌ساله بودم که معتاد شدم. عاشق این بودم که مثل مرد‌ها بنشینم و مواد بکشم!»  

 

یک «یاعلی (ع)» بعداز ۳۲ سال

سرگرم صحبت با خانم هستم که ناگهان صدای صلوات، توجهم را جلب می‌کند. پیرمردی که کنار مصطفی‌درویش نشسته بود، با سلام و صلوات داخل ماشین می‌نشیند. نامش حمید است. به‌سراغش می‌روم و از دلیل تصمیمش می‌پرسم. می‌گوید: «۳۲ سال است اعتیاد دارم و حالا دیگر همگانی‌سوز شده‌ام! هرچه گیرم بیاید، مصرف می‌کنم.

تعریف مصطفی را زیاد شنیده بودم و می‌خواستم نزدش بروم. این‌بار که آقامصطفی خودش کنارم نشست، دیگر مصمم شدم که ترک کنم و از این فلاکت نجات یابم.» حمید را با آرزوی موفقیت تنها می‌گذاریم و امیدواریم دفعه آینده که به سرای نجات می‌رویم، او را هم کنار دیگران پاک بیابیم.  

 

کارتن‌خواب عرضه قتل و دزدی ندارد!

وارد انبار ضایعات در همان حوالی می‌شویم. از ترس وجود حیوانات موذی و غیرموذی، دل داخل رفتن نداریم. بیرون می‌ایستیم و نظاره‌گر کار کارتن‌خواب‌ها می‌شویم. چندنفری داخل انبار نشسته و با سرعت مشغول تفکیک هستند. فلاش‌های دوربین عکاس، حواسشان را متوجه ما می‌کند.

یکی‌شان می‌گوید: «هرچه دزدی و قتل است، می‌اندازند گردن کارتن‌خواب‌ها. لطفا بهشان بگویید کارتن‌خواب عرضه این کار‌ها را ندارد. کارتن‌خواب خیلی هنر کند، خودش را می‌کشد. درست نیست که هرچه خلاف در این اطراف اتفاق می‌افتد، می‌اندازند گردن کارتن‌خواب‌ها. ما خودمان برای درآوردن پول موادمان کار می‌کنیم.»

می‌پرسم: «چه کار می‌کنید؟» به زباله‌های توی دستش اشاره می‌کند و می‌گوید: «به‌ازای هر کیلو ضایعات ۴۰۰ تومان به ما می‌دهند. تقریبا روزی ۲۰ هزار تومان می‌شود که همان برای مصرف ما بس است و دیگر نیازی به دزدی و قتل نداریم.»

می‌پرسم: «چقدر طول می‌کشد یک کیسه را پر کنید؟» می‌گوید: «باید بیشتر شب‌ها کار کنیم؛ چون در روز ماموران شهرداری اجازه نمی‌دهند. ساعت ۲ شب شروع می‌کنیم و تا دم صبح حدود ۵۰، ۶۰ کیلو جمع می‌کنیم. البته مواد را تفکیک می‌کنند و به‌ازای مواد باارزش به ما پول می‌دهند.» 

 

نجات‌یافتگان از اعتیاد هر چهارشنبه برای کارتن خواب‌ها غذا می‌پزند

 

زندگی در گوری که خود کنده‌اند  

کم‌کم هوا رو به تاریکی است و تاریکی، پیدا‌کردن کارتن‌خواب‌ها را دشوارتر می‌کند. آن‌ها حالا دیگر از ترس مأمور‌ها آتش روشن نمی‌کنند و به درون گوری که خود کنده‌اند، می‌خزند؛ گور‌هایی که از داخل به هم، راه دارد و کارتن‌خواب‌ها وقت نیاز می‌توانند با هم درارتباط باشند.

پیداکردن جای این گور‌ها به‌آسانی ممکن نیست، اما گروه سنا که خود زمانی کارتن‌خواب بوده‌اند و هر هفته برای توزیع غذا به میان آن‌ها می‌آیند، جای آن‌ها را بلدند. ما را به یکی از این گور‌های دسته‌جمعی می‌برند. به فاصله‌های ۵۰۰ متر و بیشتر، سوراخ‌هایی در دل زمین ایجاد شده که شاید اگر نمی‌دانستیم، به خیال لانه روباه از کنارشان می‌گذشتیم.

مصطفی که تابه‌حال آدم‌های زیادی را داخل این گور‌ها دیده است، می‌گوید: گورخوابی شاید برای مردم عجیب و تازه باشد، برای ما کارتن‌خواب‌ها غریب نیست. مردم  بعداز دیدن عکس‌های گورخواب‌ها مسئولان را خطاب قرار می‌دهند، درصورتی‌که ما کارتن‌خواب‌ها بیشتر ازسوی مردم مورد بی‌مهری قرار می‌گیریم؛ اجتماع ما را طرد کرده است.

البته مسئولان هم مقصرند، ولی این دو چندان از هم جدا نیستند و روی هم تأثیرگذارند. وقتی مردم ما را طرد می‌کنند، دولت هم به ما بی‌تفاوت می‌شود و برعکس. باید همه با هم کمک کنیم و گورخواب‌ها و کارتن‌خواب‌ها را دوباره به زندگی برگردانیم؛ خداراشکر که حامی این مرکز، مردم هستند. 

 

جلال منتظر یک نشانه بود  

وارد خانه‌ای می‌شویم که انبار ضایعات است. بوی نان خشک نم‌کشیده و زباله درهم‌پیچیده و تنفس در فضای کوچک خانه را غیرممکن کرده است. مسئول انبار با اینکه سرسختانه، مخالف عکاسی و ورود ما به داخل انبار است، با دل‌رحمی از رفتن و نجات معتادان استقبال می‌کند.

او رو به یکی از معتادانی که شب را همان‌جا به صبح می‌رساند، می‌گوید: «می‌دانم که تو بیشتر از بقیه اذیت می‌شوی. حیف زندگی توست. بیا و با این گروه برو. بچه‌های دیگر هم رفتند و حالا ترک کرده‌اند. تو هم می‌توانی. برو.»

جلال، فردی است که مسئول انبار، او را مخاطب قرار داده و مدام برای مجاب‌کردنش حرف می‌زند. جلال که حالا دیگر دو‌دل شده، نگاهی به مصطفی و گروهش می‌اندازد. با اینکه چهره‌ای سیاه و در‌هم‌ژولیده دارد، در نظر مصطفی آشناست. می‌پرسد: «تو جلال. الف هستی؟» با سر تأیید می‌کند.

مصطفی می‌گوید: «مرا به خاطر داری؟ زندان مشهد، هم‌بند بودیم!» جلال که گویی منتظر همین یک نشانه بوده، راه می‌افتد و با این کار، دوباره صدای صلوات به ملکوت می‌رود. او می‌رود و در ماشین کنار حمید جا خوش می‌کند. 

 

تا وقتی کارتن‌خوابی نیازمند کمک باشد، ادامه می‌دهیم  

گرچه گروه ۲۰۰‌غذا با هدف نجات ۲۰۰‌نفر، با خود آورده است، همراه‌شدن فقط دو نفر در یک شب، از نظر مصطفی چندان بد نیست. او می‌گوید: بعضی شب‌ها تا ۱۰ نفر هم با ما همراه می‌شوند و گاهی هم هیچ‌کس با ما نمی‌آید. بااین‌حال هیچ‌وقت خسته نمی‌شویم و تا وقتی زنده‌ایم و کارتن‌خوابی، نیازمند کمک باشد، به کارمان ادامه می‌دهیم.

نور آتشی از پشت رنگ سبز ساختمان الماس شرق می‌درخشد. مصطفی می‌گوید ماشین را نگه‌دارند. خود با ظرفی غذا به‌سمت فردی که کنار آتش نشسته است، می‌رود. اشاره می‌کند دیگران نیایند که کارتن‌خواب‌ها نترسند. صحبتشان که گرم می‌شود، ما هم پیش می‌رویم.

صدای باد و آتش نمی‌گذارد درست بشنویم چه می‌گویند. از پایان کلامشان متوجه می‌شویم آن مرد، قول آمدن به مرکز در چندروز آینده را داده است. پادشاه کارتن‌خواب‌ها می‌گوید: برخی همان موقع آماده‌اند و با ما به کمپ می‌آیند، اما با برخی دیگر باید دوسه‌بار صحبت کنیم تا بالاخره دل بکنند و بیایند.

روش برخورد ما هم متفاوت است؛ ممکن است یک بار با یک نفر صحبت کنیم، دفعه دیگر اصلا به او توجه نکنیم و باز دفعه بعد به‌سراغش برویم. ولی به‌طور‌کلی، کسی را به‌زور نمی‌آوریم. البته برخی افراد هم هستند که لازم است حتما بیایند؛ مثلا وقتی یک نوجوان شانزده‌ساله را بین کارتن‌خواب‌ها می‌بینیم، هرطور شده تلاش می‌کنیم که او را به مرکز بیاوریم؛ چون او هنوز راه زیادی پیش رو دارد و می‌تواند زندگی‌اش را تغییر دهد.



ارسال نظر